مهرومهرو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

یک گل خوشبو اسمش مهرو

اولین حس مادری

این نوشته رو دوست عزیزم سمیرا روز مادر همراه یه شیشه مربای خوشمزه برام اورد (البته من هنوز باردار بودم)خیلی باهاش حال کردم .سمیرا جونم ممنون می بوسمت کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:«می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.» خداوند لبخند ز...
25 دی 1391

خوشبختی تو عشق من است

تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ، از آوردن برق امید ی در نگاه من از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .  تو میدانی و همه میدانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ، زندانی کشیدن بخاطرتو و رنج بردن بپای تو تنها لذت زندگی من است از شادی توست که من در دل می خندم ، از امیدرهائی توست که برق امید در چشمان خسته ام میدرخشد و ازخوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم .نمیتوانم خوب حرف بزنم ، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده ، پنهان کرده ام دریاب ، دریاب  من تو را دوست دارم ، همه زندگی ام و همه روزها و همه شبهای  زندگی ام ، هر لحظه از زندگی ا...
25 دی 1391

بهترین روز زندگیم

عزیز دلم جونم فدات دختر نازم قشنگترین لحظه زندگیم وقتی بود که برای اولین بار روی ماهتو دیدم .ببین اینقدر کوچولویی که کوچکترین لباس هم اندازت نیست ولی نازنینم تو بهترین و ارزشمندترین هدیه خداوندی.تو همه امید من و بابایی و به زندگی ما روح تازه ای دادی.خدا رو شکر میکنیم چرا که تو بهترین اتفاق زندگیمونی.   ...
24 دی 1391

ماجراهای آب دهن

سلام  شیرینی عسلی یه روز که برا ناهار خونه مامانی بودیم دخترم بغلم بود و داشتیم لیوان میاوردیم . من یکی یکی لیوانا رو به خاله مهنوش می دادم و میگفتم بیبینید مهرو چه بزرگ شده داره به مامانش کمک میکنه براتون لیوان ... که یهو بابایی زد زیر خنده و بقیه به ما نگاه کردن و  منم کنجکاو شدم و زود نیگات کردم و دیدم ب-----له آب دهنت داره همینجور میریزه تو لیوان ...
20 دی 1391

اولین یلدای مهرو جون

حتما ادامه مطلبو ببینین قربونت برم جوجه طلایی لالا داشتی چقدر سعی کریم بخندونیمت هر کی یه عروسک برداشته بود تا سرتو گرم کنه بخندی ولی ...   کیک   دسر ماست و لبو     ظرف میوه   تنقلات یلدایی   هندونه شب یلدا    ژله انار     ...
9 دی 1391

سیسمونی

مامانی مدتهاست آرزوی دیدنتو داره چه نقشه ها که تو سرش نیست می خاد دخترش بهترینها رو داشته باشه واسه همین رفته تهران و وای نمی دونی چه چیزایی برات خریده وای عزیزم کی شه این لباسا رو تنت کنم.حالام جشن سیسمونی دخملمه. خاله صدیق و مامانی حسابی شرمندمون کردن خاله کلی لباس خوشگل برات بافته همه چی معرکه ست. مامانی سنگ تموم گذاشتی خیلی خیلی دوست داریم.  دست خاله مهنوشم درد نکنه این عکسا رو گرفته. پ  عالی بود مامانی دستای مهربونتو میبوسم ...
6 دی 1391

پای خومشزه

دستت کم بود حالا دیگه مدتیه پاپاتم میخوری میدونم حتما خیلی خوشمزست باید منم بچشم هوم دهنم آب افتاد برا پای تپل کوچولوت ...
6 دی 1391